سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جنتلمن

داشتیم زندگی ساده ی خودمان را می کردیم. در خانه ای از جنس طبیعت. مردی آمد که اسمش جنتلمن بود. با کلاهی عجیب و لباس هایی عجیب تر. و با وسیله ی محرکی که چهار چرخ داشت و جنتلمن سوار آن می شد. جنتلمن عجله داشت. همیشه عجله داشت. وقتی غذا می خورد، وقتی حرف می زد، وقتی می خوابید، وقتی بیدار می شد و وقتی نفس می کشید. ما جنتلمن را دوست داشتیم. که برای مان تازگی داشت. همه چیزش. که برای مان داستان های جالبی تعریف می کرد. از رسوم قبیله ای در جنوب آفریقا، از مراسم های عجیب مردمی در قطب شمال. از روش غذا خوردن انسان هایی در اروپا ... . ما داستان های جنتلمن را دوست داشتیم  و طولی نکشید که همگی کلی از داستان های او را بلد بودیم. ما همه ی رسم و رسوم تمدن های باستانی را می دانستیم، ما از همه ی ماجراهای آمریکا از اول کشفش آگاه بودیم. ما می دانستیم آن روز در هر کشوری چه خبر است. ما دانشمندان کوچکی بودیم. اما یک روز اتفاق عجیبی افتاد، وقتی برای بابابزرگ ماجرای نویسنده ای آمریکایی را تعریف می کردم. بابابزرگ از من پرسید: «که چی؟» بابابزرگ، بزرگ بود؛ اما نمی فهمید این ها چقدر جالب هستند. «این ها به چه دردی می خورند. اگر این ها را یاد بگیری، باری از دوش پدرت کم تر می شود؟، عطر گل ها را بیش تر می شنوی؟ درختی را که داریم بهتر می فهمی؟، به خدا نزدیک تر می شوی؟، یا آرام تر می شوی؟» یادم آمد که جنتلمن فقط وقتی از گذشته اش، از زنش و کودکانش سخن می گفت، آرام می شد. و بقیه اش همه عجله و سرعت بود. پدربزرگ گفت: «پسرم، جنتلمن را دوست بدار، اما جنتلمن نباش!»

***

همشهری جوان عزیز! جنتلمن نباش لطفا!

پی نوشت: خیلی وقت بود می خواستم این حرف ها را به همشهری جوان بزنم. وقت نمی شد.